این روزها که نه، از همیشه تا اکنون
هیچ کس حرف مرا باور نکرد
هیچ کس شعر مرا از بر نکرد
هیچ کس دست مرا در دست خود خوشبو نکرد
هیچ کس اسم مرا در خلوتش جاری نکرد
" من گله از هیچ کس بر لب نیاوردم ولی
هیچ کس با دیدنم باور نکرد؛ این همان معنای انسان تهی است..."
هیچ کس از رفتنم غمگین نشد
هیچ کس از قطره های شعر من آبی نشد
هیچ کس پیدا نشد، تا مرا از کنج این ماتم کده، پیدا کند
هیچ کس با نبض قلب من نرقصید و نخواند
هیچ کس در عمق دستانم گلی خوشبو نکاشت
" من گله از هیچ کس بر لب نیاوردم ولی
گاه بغضم از نگاهم خواندنیست..."
هیچ کس در ذهن من طرحی نریخت
هیچ کس در مرگ من اشکی نریخت
" من گله از هیچ کس،هیچ کس،هیچ کس ... جز من ... ، نیاوردم به لب
من خودم هم از خودم بارانیم..."